معنی مرغک سیاه

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

مرغک

مرغ کوچک: مرغک خطاف را عنبر بماند در گلو چون بخوردن قصد سوی عنبر شهبا کند. (منوچهری)


زرد مرغک

(اسم) نوعی آلاله که در قسمت مرتفع نقاط کوهستانی میروید برف ریم.

لغت نامه دهخدا

مرغک

مرغک. [م ُ غ َ](اِ مصغر) مصغر مرغ. تصغیر مرغ. مرغ کوچک. مرغ خرد. وگاه از آن خردی و حقارت مرغ اراده شود:
کلکش چو مرغیست دودیده پر آب مشک
وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ و تیر.
عسجدی.
بر سر هر شاخساری مرغکی است
بر زبان هر یکی بسم اللهی.
منوچهری.
پرنده مرغکان گستاخ گستاخ
شمایل بر شمایل شاخ بر شاخ.
نظامی.
به چشم خویش دیدم در گذرگاه
که زد بر جان موری مرغکی راه.
نظامی.
همه شهر مانده در ایشان شگفت
که چون شاید آن مرغکان را گرفت.
نظامی.
به هر گوشه دو مرغک گوش بر گوش
زده بر گل صلای نوش بر نوش.
نظامی.
کنون که مرغک پر کنده ای شدم جز تو
که سازد از پس تو وجه آب و دانه ٔ من.
سیف اسفرنگ.
جدجد؛ مرغکی است مشابه به ملخ.(منتهی الارب). کُزَم، مرغکی که به عصفور ماند.(منتهی الارب).
- مرغک دانا، کنایه است از طوطی.(برهان)(از انجمن آرا):
کنایه از قلم تست مرغک دانا
عبارت از سخن تست گنج بادآور.
کمال اسماعیل.
- امثال:
طعمه ٔ هر مرغکی انجیر نیست.
مولوی.
|| در اصطلاح خیاطی پاره ای که زیر زاویه ٔ چاک پیراهن دوزند. || در اصطلاح موسیقی، نام سرودی است.(از غیاث)(از آنندراج).

مرغک. [م ُ غ َ](اِخ) دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز در 30هزارگزی جنوب شرقی دهدز کنار راه تلخ آب به بادلان با103 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات، محصولش غلات و صیفی، شغل مردمش زراعت و گله داری است.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

مرغک. [م ُ غ َ](اِخ) یکی از دهستانهای سه گانه ٔ بخش راین شهرستان بم، این بخش در جنوب شرقی راین واقع و محدود است از شمال به دهستان نهرود، از شرق به بخش مرکزی، از جنوب به شهرستان جیرفت و از غرب به بخش ساردوئیه. منطقه ای است کوهستانی و سردسیر. آب آن از قنوات کوهستانی و چشمه ها تأمین میشود این دهستان ییلاق ساکنین بم و نرماشیر محسوب است و تابستان عده ٔ کثیری موقتاًدر قرای آن ساکن میشوند. شغل مردمش زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان گلیم و کرباس بافی است. این دهستان از 56 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعیت آن 5000 تن نفر است.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


سیاه

سیاه. (اِخ) نام اسب اسفندیار است و چون سیاه بوده بدین نام میخوانند. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری). || (اِ) اسب سیاه بطور مطلق:
تو بردار زین و لگام سیاه
برو سوی آن مرغزاران پگاه.
فردوسی.
بیارید گفتا سیاه مرا
نبرده قبا و کلاه مرا.
فردوسی.
ابا خود ببرده ست خنگ و سیاه
که بد باره ٔ نامبردار شاه.
فردوسی.
از پشت سیاه زین فروکرد
بر زرده ٔ کامران برافکند.
خاقانی.

سیاه. (ص) در مقابل سفید. (برهان). اسود:
یخچه می بارید از ابر سیاه
چون ستاره، بر زمین از آسمان.
رودکی.
همه جامه کرده کبود و سیاه
همه خاک بر سر بجای کلاه.
فردوسی.
سیاه سنگی اندر میان دشت گهی
بروزگار شود گوهری چو دانه ٔ نار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 110).
غایت رنگها است رنگ سیاه
که سیه کم شود بدیگر رنگ.
ناصرخسرو.
اگرچه موی سیاه و سپید هر دو یکی است
مرا که فارغم از نازکی و برنایی.
مجیرالدین بیلقانی.
|| غلام حبشی و زنگی. (برهان) (از جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج):
ایستاده بخشم بر در او
این بنفرین سیاه روخ چکاد.
حکاک (از لغت فرس اسدی ص 106).
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد.
حافظ (از جهانگیری).
|| تاریک. مظلم:
شب سیاه بدان زلفکان تو ماند
سپید روز بپاکی رخان تو ماند.
دقیقی.
چه گویم چرا کشتمش بی گناه
چرا روز کردم بر او بر سیاه.
فردوسی.
از آن پس که برگشت از آن رزمگاه
که رستم بر او کرد گیتی سیاه.
فردوسی.
تا گنج او خراب شد و فیل او اسیر
تا روز او سیاه شد و حال او فگار.
منوچهری.
در سایه ٔ شب شکست روزم
خورشید سیاه شد ز سوزم.
خاقانی.
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت.
حافظ.
- پول سیاه، پولی که از نیکل و مس سکه زنند.
- حرف سیاه، حروفی که در مطبعه از لحاظ قطع و درازا به همان نسبت حروف معمولی باشد ولیکن درشت تر از پهنا.
- روسیاه:
ز بس زنگی کشته بر خاک راه
زمین گشته بر آسمان روسیاه.
نظامی.
رجوع به ذیل این ترکیب و سیاه روی شود.
- سیاه گشتن دل ازچیزی، سیر شدن دل از آن، چنانکه پروای حال او نکند و هرگز بدو توجه ننماید:
مراد من ز خرابات چونکه حاصل شد
دلم ز مدرسه و خانقاه گشته سیاه.
حافظ.
- قلب سیاه:
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت.
حافظ.
|| نحس. شوم. || وارون. وارونه. || مست طافح از خود بی خبر. (برهان) (جهانگیری):
زلفت که بد سیاه خرابات لعل تو
هشیار گشت و چشم تو مانده ست در خمار.
رفیعالدین لنبانی (از فرهنگ رشیدی).
منم سیاه خرابات لعل او چون جام
که ذوقهاست مرا زآن شراب نوش گوار.
رفیعالدین لنبانی (از جهانگیری).
|| خط چهارم است از جمله ٔ هفت خط جام که خط ازرق باشد. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی).

فرهنگ عمید

مرغک

[مصغرِ مرغ] مرغ کوچک،
در خیاطی تکۀ کوچک سه‌گوش از پارچه،


سیاه

رنگی مانند رنگ زغال،
(صفت) هر چیزی که به رنگ زغال باشد،
(صفت) کسی که پوست بدنش سیاه باشد، حبشی، زنگی،
(صفت) تیره، تاریک،
(صفت) [مجاز] کم‌ارزش، پست،
(صفت) [مجاز] آلوده به گناه،
(صفت) [عامیانه، مجاز] کثیف، چرک،
(صفت) [مجاز] بدیمن، نامبارک،

گویش مازندرانی

مرغک

نام علفی است


مرغک مار

نوعی سبزی خودرو که در ییلاق روید

فارسی به عربی

مرغک

طبطبه

فارسی به آلمانی

مرغک

Someday [adverb], Whitey [noun]

فرهنگ معین

سیاه

(ص.) آن چه به رنگ زغال است. متضاد سفید، تیره، تاریک، (اِ.) رنگ زغال، کسی که پوستش سیاه باشد، سیاه پوست، حبشی، شوم، بدیمن، بازار بازاری که در آن قیمت اشیا را بیش از قیمت اصلی و رسمی خرید و فروش کنند. [خوانش: [په.]]

معادل ابجد

مرغک سیاه

1336

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری